شانه هایم را پناه خستگی هایت کردم تا در ساحل آرامش پایت را دراز کنی در هوای آسایشی مدام بیقرار تر از تو من بودم که دل به دریا زدم و حالا سهم من تو شدی بیکرانه ای شاعرانه… #علیرضا_ناظمی 3
چون آهویی برآمده از چشمهای تو رمنده از هرچه تعلق تنها به شوق پاییزان ابری جنگلی که مرا و تو را به ذوق یک تمدد خاطر نفسی دوباره می بخشد دیده به دیدار تو دارم تا رهیده از هر چه ناملایمات در آغوش گرم شعر…
به انتظار سلام می کنم وقتی روزها و عصرها از پی هم روانه می شوند وتو غروب نشده از گَرد راه نمی رسی تا دستی به یاری این تن نحیف بلند کنی من هنوز چشم انتظارم وتو هنوز قول می دهی که بر می گردی…
