خسته جان
به ایستگاه آخر رسیده
اشک می پالایم
نه رمقی به تن مانده
ونای نفس کشیدن
می خواهم وارهم از این زندگی
وارهم از درد
وارهم از ساکنان این
کودتای سرد
مردمان دل سنگ شهرها
حریم ها
نمک خوران نمک دان شکن
وظالمان بزم دوستی
می روم که وارهم
زدست خویش
زخویشتن
برای انعقاد نطفه ای دگر
به بزم شعر
برای واژه ای دگر شدن…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها