به تو دلبستهام…
مثل سروی که سرود ممنوعهیخیال
درباغ شعرهایش ریشه دوانده
و لبریز است چشمانش
از شرمِ حوا
پیش از چیدنِ سیبِ معرفت
درگلستان زندگی
بیا!
دستانم را بگیر
مرا به حریمِ سکوتهای عاشقانهی سحرگاهی ببر
جایی که بویکهنهیملال
از دامنِ زمانه میریزد واژه …
باور کن!
عشق، نه تبِ تند بوسههاست
نه حرارتِ لبخندها
که نسیمِ نوشداروی عطّار است
زمزمهی جرعه های دیوانِ شمس است
نقشی از آتشِ خاموشِ تعهد مجنون
بر دیوارِ خاطرههاست…
بگذار در حوضِ نقاشی چشمانت
نیلوفرهایِ آفتابی بشکفند
و در سینهام کنعانی زاده ای
چون ستارهای از قعر چاه برون افتد…
من هنوز…
بر این باورم ؛ شعر
وقتی زاده میشود که چشمانِ تو
میزبان وحشی عقل شوند
به گاه اهلی دل
وعریانیدستهایی که تو را دارند وندارندت
و قلمهایِ سروت
بر پوستِ کاغذِ من نقش اشراق میزنند
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها