گریه می کنم

دستهای تهی‌ام

شاخه‌هایی ست بیقرار

که بارانِ شب، از آن

همه برگهای آرزو را ربود

در تنهاییِ بی‌پایانِ روز

پنجره‌ها هم قابِ خالیِ آسمانند

و زیر غوغای غارغارِ کلاغهایی

که بر فراز کاجهای بلند

دارِ امید را بر ابر می‌کشند

 ابری جوشیده از نور

نگهبانانِ سنگدلِ این زوال—

ریشه‌های گذشته، خاکِ سوگ را

با جرعه‌های اشکِ سردِ ماه سیراب می‌کنند

و ستارگانی که اشک‌هایشان را می‌دوزند

به تاروپودِ شب

بادِ سحر، اشک‌ها را

می‌شوید در خاک، بی‌آنکه بذری بشکفد

اما از جایی دور

آوازی می‌آید

شبیه رویشِ قطرۀ نوری

که از دلِ ترک‌های خاک می‌جوشد

و در رودخانه‌های خشک‌شده زمین

خونِ تازه می‌کارد

و شاخه‌های شکسته

فریادها را

در پیلهٔ سکوت می‌پوشانند

و من، در این ویرانه

چشم‌هایم را می‌شویم

با آخرین قطره‌های نور

از همان سکوت

گلوی سپیده‌ای می‌ترکد

و صدایش را نفس‌زنان

در مشتِ باد گم می‌کند

بیصدا…

#علیرضا-ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: