ابر را باورکردیم

ودرذهن شیشه ای پنجره

گل کاشتیم

نخستین‌ترانه‌ها را

باشوری دل‌انگیز

به کالبد رابطه‌ آوردیم

وکفشهایمان تامقصد

همپای ما شد

 با بوسه‌ای عاشق شدیم

با باد اندیشه‌هایمان رابه اشتراک گذاشتیم

وبادبادک‌هایمان پر گرفت

نفسِ مان پنجره شد

قلبهایمان زبان

ایستادیم درتماشا

واز کنارمان‌عبور کرد

دقایق

باخاطراتی که داشتیم

درساعاتی که

جوانی عبس‌ می رقصید

سرمست از شعر

 کشش اتاق ما را درفنجان‌چای حل کرد

لبخند زدیم

و جان ما پرشد از

رقص چشمان معشوق

دیده به سماع ِستارگان ِسحر

در بلندای سپیده ی ‌بلوغ

که احساس آستین بلند روز رابالا زد

وقتی شعرمی نوشی از خط های سپید پیراهنم

هر صبح

 قبل از طلوع

و شامگاهان

تا پاسی از شب

#علیرضا_ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: