بیمناکم
از این بودن
که هنوز
که هنوز
رنگ موهای مرا حفظ نشده ای
به کدامین سوگندِ هر شامگاهت
بوسه بزنم
وقتی
هنوز دارند می رقصند النگوهایم
و تو…
دستمالی برای
زدودن گَرد از شال آفتابیشان
تکان نمی دهی
بگو…!
چرا به باور آینه ها چنگ می زنی
وقتی زنی هر صبح در شالیزارِ خانه
هنوز دارد با شالیِ رنج،برنج می کارد
بگو …!
چگونه می توانی
طعم چایی ام را
خوشه ای خوش آهنگ بزنی
وقتی هنوز
به افتادگی های پلک من
یک بار دقیق نگاه نکرده ای
تا به آهی
بگویی…عزیزم!!
و من استکان به دست
شولای درد از دوش برگیرم
به پهنای لبخندی که مرا
تا ژرفای ابدی یک آغوش گرم
مهمان می کند
بگو…!
کدامین قصه ی سردت را
باور کنم
وقتی هنوز به خطِ
واژه های لب من
یکبار عمیق نشده ای
که بفهمی چرا هر روز
رنگ می کنم آن را
تا بیشتر از سه نان
سهم سفرهی هر شب شام تو باشد
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها