به رؤیا می‌ماند آمدنت

و چه سهمی دارم من از این تبر نوروزی

 دلخوش به برگ ریزان پاییز

از این بازآمدنِ همیشگی خزان

در پرتگاه سکسکه های‌

پلک های عطسه

 در سرابِ عید دیدنی های تو…

با پای پیاده ، غریب افتاده در

نگاه پنجره ی ماتِ شلاقیِ هوس

هر صبحگاه، چشم‌به‌راه

ظهر، خسته از نیامدن

و شامگاهان، غمگین

بگو…!

از چهره‌ام چه هنگام گرد غم

 فرو می ریزی؟

تا به لبخندِ طلاییِ بعدازظهری

به‌ چایی عصرانه ای

مهمانم کنی…

زمستان درگذشت

 بهار جوانه زد

و من…

 در سبزِ تماشای

حلقه‌های اشکِ مرداب

با کدامین شعر

 شروع ‌کنم

 جشن تولدمستی عطر گیسویت را؟

باور کن…!

  دررصد این‌مکاشفه‌ی عمیق‌ِآگاهی

همپای خیال من آیا تو هَم

دست در دست سپید ِنصیحت صبحگاه

در می آمیزی با عشق

 این رؤیاست!

یا بیداری ام بر تخت خیال؟

من در تَوهُمِ هرشبِ آغوش گشودن ماه

در موج موج لبخند حوض

که ماهی سرخ شوق را

عروس آرزو می کند

تا شکرشکن مذاق آب‌ باشد

در حیاتِ انتظار

 با شمیم شمعِ حسرت

 چراغ به دست تا سپیده ی صبح تو

فانوس‌بانی می کنم

خانه را ….

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: