در تبسمِ تو، مهربانیِ چتر سحرگاه می‌دمد

و واژه‌های نگاهم

در عطش زلالِ کلمات، موج می‌زنند

تا شعر، کشتیِ نقره‌آسایی شود

که بادبانش از نورِ لبخندَت پرمی‌ شود

و دریاهای سپید را با موجِ مهر تو در نوردد…

هرگاه به لبخندی، آغوشِ مهربانی می‌گشایی

من از نو زاده می‌شوم؛

سبزینه‌هایی از دلِ خاکِ سرد

که ریشه در «خاکِ کِلکِ خیام» دارد

تا شرابِ عشق را از جامِ لبخندِ تو بنوشند…

ستاره می‌بارد از آسمانِ نگاهت

و من

در هر قَطرهٔ فروغ

هزار ابدیت را می‌شمارم…

و تو

همزمان، هم لیلیِ کویرِ تنهایی‌ام

هم شیرینِ نقش‌بسته بر سنگ‌سارِ زمان…

من

هم مجنونِ عشقِ تو

هم فرهادِ کوهکن وجود…

و اکنون، در ترکهایِ آیینه

پلی از سکوت و نور می‌بافم

تا فانوسِ اندیشه، چون پرنده‌ای سپیدبال

در آسمانِ نگاهت بال بزند

و شعله‌اش، راهِ ستاره‌ها را چراغانی کند…

پرنده‌ای که از قفسِ دقایق می‌گُریزد

بال‌هایش، شعله ی‌هزار اتفاق را برمی‌افروزد

و از خاکِ سرد، آشیانه‌ای می‌سازد

بر بلندایی قله‌های قاف

که در آن

جاودانگی

با بال‌هایِ سیمرغِ عشق همآواز می‌شود…

پرنده‌ای که نه ایکاروس است و نه فنیکس

او پروانه‌ای است

که در شعله‌های آفتاب تو

از دلِ نیلوفری که در آب‌های چشمه‌ات شکوفاست

بال می‌گشاید

تا با سیمرغ، در قافِ‌قله ی ‌ابدی

همپرواز شود…

#علیرضا_ناظمی

3

برچسب گذاری شده در: