برای بستن ESC را فشار دهید
آشنایی، گرمای دستانت بود
دوستی، آواز بیوقفهیِ پرندهها در سپیدهدم
تو لبخند زدی
و جهان
بهانهای شد برای
رویش هزاران برگ
در خیابانهای خاموش
حالا
من و عبورِ باد از لای پنجرههای بسته
که نام تو را زمزمه میکند
اما هرگز حتی نسیم
نمیآورد
ذره ای از عطر تو را
و من در تبانی با این زندگانی مرده
از یاد بردهام
چگونه باید نفس کشید… !!؟؟
دیگر نه اشتیاقی به باز کردنِ درها مانده
نه نیرویی که پردهها را کنار بزند
سایههای تو
روی دیوارِ اتاقم
با هر وزش میشکنند
و خرد میشوند
با خاطری مشوش
ریخته در خاکِ سیاهِ فراموشی
نگاهم کن
شاید در چشمانت
آتشی ببینم که برگرداند
رنگِ سرخِ گیلاسها را به شاخههای یخزدهام
شاید…
اما الههی مرگ
پیراهنِ سیاهش را
از مهِ سردِ صبحگاهان بافته
و میآید
تا تاجِ خارهایش را
بر سرِ ریشههای نخستینِ عشق بگذارد
همانجا که روزی
نام ما روی پوستِ درختان حک شده بود…
من
هنوز
با همان لبخندِ تو
که چون قناریِ زخمی در قفسِ سینهام میتپد
با همان نگاههایت
که چون ماهیهای نقرهای
در برکهی خاطراتم شنا میکنند
زندهام
بیا…
فقط بیا
و این بار
پنجره را از چهارسوی زمان باز کن…
#علیرضا_ناظمی
سایر نوشته ها
درآستانهی بی رحم فصلها
نوشته بعدی
دوخت عشق
نوشته قبلي
https://shorturl.fm/9fnIC
https://shorturl.fm/68Y8V