این‌را به من بگو

چگونه تو را تصور نکنم

وقتی انگشتهایت موهایم را چنگ می زند

و در بجبوحه ی فرضی مکالماتمان

تو قشنگ

جلویم ایستاده ای

فارغ از هر تفکر عصر حجری

وچقدر راحت تن به تن

به جنگ با سرنوشت آمده ای

تا از کوچه های شهر

سهم دلخواه نیازهایت را

با تجسم دوخط شعر

وترسیم نقشه ی راه بگیری

آرمانشهر تورا خوب می شناسم

ودغدغه هایت را که

باید مثل آخرین واکنش سریع

فهمید

درک کرد

 و…

تصوّر این که باورنکنم

تو که هستی ؟

ازکجا آمده ای ؟

وچرا روزروشن به دل تاریکی زده ای را

 از اندیشه ات دورکن

غمگینی ومن

آمده ام تا نگاهت را

 از نوک مگسک دل نگرانی ها بردارم

وبا تیر خلاصی

راه هموار عاشقانه هایمان را

به تو نشان بدهم

روزی صد دفعه

وهر روز درتکرار

غصه هایت

غمگینم می کند

طاقتم نمی کشد

چشم‌های تر تورا بیینم

بی هیچ عکس العملی

راستی چقدر چهره ماه تو

با خنده زیباست!

گوشم را با آهنگ صدایت

آرام می کنم

هنوز فریادهای دلگرم کننده تو

همراه با قهقه های مستانه ات

بی اختیار مرا

به خویش سرگرم می کند

من مسافر راههای دورم

ودور وبرم کلی قِصه ریخته

توبیا ودستهایم را به رسم هرصبح بگیر

چشمهایت را درمن خلاصه کن

بارانم را چتر باش

وبتاب شبیه آفتاب در

آغوش شعرهایم

جوانه بزن

 غزل بخوان

ولرزیدن پلکهایم رابه فال نیک بگیر

بگذار با اشکهایی که

  در تیله ی چشمانم پنهان شده است

 برایت از سی وچند سال

غصه های همواره ام بگویم

مقصد همین نزدیکی ست

خانه ای بالای بام

وآستینی که آمده است

اشکهایم را پاک کند…

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: