من هم شبیه باران

خسته ام

از روزهایی که

باریدم

وتو

لبخندهایت را

در گلوی واژه های

بغض کرده جا گذاشته بودی

ترسیدی از تنهایی

ترسیدی از سوز

سرمای درد

و اکنون زمان

  سوارشدن به

واگن زمان است

سالن زنان

همراه خودت

آ…بیاور آبادان کن

شهر را

نا…مرا صدا کن

ناممکن را ممکن

وبرای چراغ قرمزها

قدری شکیبایی

دست افشان کن

آفتاب را در حنجره ی

شعرهایم بچکان

ایستگاه آخر است

پیاده شویم

کوپه ها با مقصد

 فاصله ای ندارند.

#علیرضا_ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: