فقطتو مرا میفهمی
درروزگاری که
ساعتها مثل اسب سرکش
شیهه کنان می تازند
وزندگی روی خوشی نشان نمی دهد
تنها تو مرا میفهمی
من از تنهاییحرفی نمیزنم
چگونه وقتی تورا دارم
می توانم ازبی کسی حرفی بزنم
واز اندوه واژه هایی کهبرجانم
حکمرانی می کند
لحظات عمر حقیقت دلتنگی هاست
وکوشش برای رسیدن به تو
نزدیکتر کردن فاصله هاست
ومن روشنفکری بیرون زده از پرده های ابهام
که خجالت نمی کشد درتنگناها
تنها به فکر توام
وسط تنهایی های مشترک مان
وقتی تو یک پرنده تنها هستی
وسط یک دسته کبوتر
که سنگرهگذران
بالت را آزده
شاید نیت سنگ انداختن نبود
ولی حالا
من میآیم
تا از کالبد زخمی تو
تمام دردهایکهنه را
برگیرم
به شور عاشقانه ای
درتلالوی نگاهی شاعرانه
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها