از نشاط صبحگاه، برخاستم
از ازدحام سایههای بیصدا
و در نگاه بغضآلود من
گلههای اسب، شیههکشان
ممتد، در امتداد افق
بیصبرانه میتاختند
گوزنی کورسو
در حوالی شعرهایم پرسه میزد
دُرنایی، طرب میخواند
برف، تاشانههای کوه بالا آمده بود
و چله یکلمات، بر تنِ نحیف دشت، بوسه مینواخت
آهویی در پرتگاه حادثه
آواز مهربانی زمزمه میکرد
و پازنها، دستدردست شب
صبح صادق نور را رصد میکردند
جهان به آمدنت دگرگون شد
و در خاطر من
هنوز
اشتیاق مسافری، میل ماندن دارد
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها



