اگرتو می خواستی
باران هممی بارید
شبیه الان که
خواستی
ومن عاشقت شدم
شبیه قاشقی که خم شد
شبیه مدادی که تعظیم کرد
ورقی که بُر خورد
اصلا توکیستی؟
که هرچه بخواهی می شود
توبازتاب قانون هشتم کدام واقعه ای
کهمن درحسرت تماشایت
اینگونه دیوانهوار دلتنگم
حرفی از تنهایی نمی زنی
وعمیقا درجمع
احساس تنهایی داری
من یک عمراست آگاهم
به قانون کائنات
به کارما
وآگاهم از هیپنوتیزم
تو از همهی اینها عبور کرده ای
بدون اینکه به من نگاه کنی
چشمانم واژه می شود
وهر واژه شعری ؛
که نام تو درآن مستانه می لغزد
چیز عجیبی نیست
خواب را ازچشمهایم گرفته ای
حتی نیمه شب ها
والتیام دردهای روز من
پنجره های نگاه توست
حوالی شعرهایی که درآن
جان می بخشند عشق را
به طنین زبان تو
من چنان ذوق زده ام
که درتَرَک های مغزم
آب انباری ست از اشک
که همراه لبخندهای همیشگی تو
جاری می شود هرشبانه روز
وقتی سهم دلت را از من
به استقبال واستقلال
طلب می کنی
ومن شبیه روشنفکرهای هیجان زده
تابع ،
فقط می گویم :
جان
وتو می گویی :
فرمانده
خجالت می کشم دستانت راببوسم
پرت می شوم وسط آغوشت
شبیه پرنده ای رَسته از دام صیّاد
تا تو مرا پناه دهی
حالا که این روزها من
شبیه تو
درانزوای شلوغ تنهایی
دیوانه وار می سوزم
پرنده وقتی بو می برد عاشق شدهاست
دنبال همنفس می گردد
من دنبال کسی هستم
که پیش ازآنکه بگویم دوستش دارم
بگوید:
آقا اجازه هست
منازکنارتان رد شوم
کوچه به اندازهی دلخواه مان تنگ است
وتو همان دختر صمیمی همسایهای
با آن نگاه نیلگون
وچشمانی پر اُبهت
با لبخندی صمیمی
که پیشتر عکست را
مادرم داده بود برای؛
انتخاب…
وحالا منم که میان اینهمه شور شاعرانه
دارم به لبهایتو فکر میکنم
وآن پاسخ نمکین :
بله
دستهایت رابیاور
حلقه های طلایی مهربانی
انتظارت رامی کشند
نگاهی بفرست تا راه را کوتاه کنیم
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها