صبح:

بوی نانِ تازه

همراه آفتاب

از لابه‌لای پیچِ لولای در قدیمی

تصویر کوچکم را

در آینه ی بخارگرفته ی آشپزخانه

زنده می‌کند…

همان خنده‌های آفتاب‌نخورده‌ام

و شبنمِ شادی‌های بی‌پایان آرزو

ظهر:

ضرب‌آهنگِ مادرانه‌ی سِنج

بر دیوارهای گِلی کوچه می‌رقصد

پنجره‌های چوبی

رازِ آوازِ باد را

در چینِ پرده‌های کرباسی

پنهان می‌کنند

شب:

سماورِ قصه‌گو

با هر قُل قُلِ شبانه

خاطره‌ای

 به دستانِ پینه‌بسته می‌افزاید

همان‌ها که:

سپرِ تاریکی‌ها بودند

گهوارهٔ رویاها

و نخستین پناهگاهِ ترس‌های کودکانه‌ی من

امروز…

اشک‌هایم

بر آستانه‌ی آن خانه سبز شدند

و من در خزان ِ وهمی سرد

تنها

سایه‌ام را

بر دیوارِ بن‌بستِ روزگار

به امانت گذاشتم…

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: