درچراغ‌خاموش شب

 چه بی صدا

به خواب می روند

دستهای شاعرمان

و ما تنی در خلسه‌ی رؤیا می‌شوییم

درانتهای سپیده‌دمان

وقتی با باد

تبادل احساس دارند

ستاره‌ها

و بی صدا درگوش دشت می‌پیچد

زمزمه‌های تاریکی

وچشم شب

پرمی‌شود از تلألو نور

از کرامت‌مهتاب

وقتی

پایان‌ قصه‌‌های ناتمام‌ ِ

مردم شهر

گام می زند درخیال پیاده روها

تا پرنده‌ها بیدار شوند

ودر دل سحر

به پرواز در آید

بی آشیانه کبوتری

خمار حادثه های دور

با آغوشی لبریز از ناز

در ابعاد گسترده‌ی‌عشق

تا من هم

لبالب شود درونم از

آن عمیق ِآرام

و گرمای سکون ِ

آن آغوشِ ولرم رؤیایی

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: