مراببخش!

باید به تو دل می بستم !

سال‌هاست تنهایی

 مثل ساعت‌شنی یخ‌زده ای

در گوشه‌ی اتاقم ایستاده بود

 و زندگی

 حتی یک قطره نور

از پنجره‌های مُهر و موم‌ شده اش

به روی شعرهایم نمی‌ریخت.

وبا آمدنت

ناگهان گُل انجماد آب شد

و در باغ بی‌رنگِ گذشته‌ام

پَرِ قُقنوسِ تازه‌ای رویید

تا اینکه

 دنیا را در جامه‌ی ابریشم بهارببینم

از وقتی آمدی‌

چشمانت

چلچراغِ امید را روشن کرد

و لبخندت

مثل بارانی از گُل‌های سپیده‌دم

بر کویر وجودم باریدن گرفت

و من فریاد زدم:

 دیوانه‌ای!

 دیوانه…

 وبعد

 قفسِ سکوتِ دلم

 از آوازِ هزار پرنده‌ی سبز پر شد

حالا هر صبح

 پنجره‌ها پرده‌های شب را می‌درند

 و من

 با تو

 در باغِ زنده‌ی فراست

آیینه وار قدم می‌زنیم

تنهایی

کوچه‌های‌شعر را …

 #علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: