دلم که می گیرد

قرارم را می گذارم

برای گریه‌ی روی شانه هایت

به یاد آن دم که دستانت را

—چون برگ‌های قرآن—

می‌بوسیدم و می‌گذاشتم بر چشمانِ تشنه‌ام

—آه! چه شبهایی که…

 دلم که می‌گیرد

 خاطراتم را می دوزم به خلسه‌ی خلوت تو

 به آتشی که در چشمانم روشن شد …

به هوای شالِ کِرم‌‌گونت…

که قرصِ قمرِ رخ ماهت را قاب گرفته بود

به ضربان تند قلبم

به خلاصه‌ی خجالت همیشگی خنده ‌ی‌چشمانت

به لحظات خاص دیدارمان زیر نور مورد علاقه من وتو

به لطافت همیشگی دستهای تو

به طعمِ دودیِ بادمجانها

 و بوی نانِ گرم، که از سفره می‌پیچید

وعصر چه دلپذیر بود دویدن‌هایت در باغ

 قهقهه‌ هایت

وبارش ِ

 بارانِ مست ِحضورت

برتن عریان زمان

اما اکنون سخت دلتنگم

دلتنگ نگاهی، لبخندی…

در سکوت سنگینی وَهم

و چاره جز شکیبایی چیست

بدان!

امید، تنها نبضِ زنده‌ی‌من است

 اگرچه این قلب، پرپر زده است…

بیا!

 و با نگاهت

  قناری های‌خاطره را

 در آسمانِ دیدارت پرِ پرواز بده

#علیرضا-ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: