به پهنای چشم گریستم
و درست راس ساعت بیستوچهار
دستی در سایه روشن مهتاب
شانهام را بوسید
و حالا مدتهاست
در سکوتِ تیکتاک ساعت
بیدغدغه
تا تهِ استخوانهایم
در من فرو خفته عطش دلتنگی
به میزبانی چشمانش
در گرمای نفسهایی نزدیک
که میگفت:
دوستت دارم
و من:
به شدت باور کردم
#علیرضا_ناظمی
                                    نمایش دیدگاه ها
                                
                                                        
                            
                            
                            
                                                       
                             
                            
                                                                
    
    
                                  
                            
                                                            	                               
                            
                            
                        
 
                    

