در آستانهی بیپایانِ راهها
ایستادهام با چشمانی
که از بارانِ انتظار
تَرَک برداشته است…
بگو:
از پیچِ کدامین کوهستانِ غروب
پا به دشتِ دیدار میگذاری؟
تا آغوشِ چشمهایم را
چون رودباری از نور
در مسیر گامهایت بگسترانم…
شب
پَرِ سپیدِ خیالت را
در تاریکیِ پنجرههایم میکوبد
و من
همان گرمای خاموشِ قدیمم
در این قفسِ سردِ تنهایی
که تنها به یادِ آفتابِ نگاهت
زندهام…
برگرد!
که این سینه
هنوز بوی نانِ گرمِ مهربانیهایت را
در خود نگه داشته است…
حتی اگر
استخوانهایم از شدتِ انتظار
خُرد شده باشد
باز هم
پناهِ سرِ سرگردانت خواهم بود
چون درختی که
برگهایش را به باد سپرده
اما ریشههایش
در انتظارِ بارانِ تو
محکم تر در خاک فرو رفتهاند…
این عیدِ اشکها را
از دستهای لرزانِ من بگیر!
که عشق
همین پذیرفتنِ بیچشمداشتِ
رنجِ دوست داشتن است…
#علیرضا ناظمی
نمایش دیدگاه ها