ما درامر محالی قدم زدیم

واتفاق ناممکن رخ داد

شب در چشمانمان فرو نشست کرد

ودر رجز خیابان

داغی عطشناک حوصله را

به زوایای ناگهان یک اتفاق

پیوندی عمیق داد

بعد از تولد تو بود که در من

من ِ دیگری زاده شد

که دلباخته ی واژه های سپید بود

وچشم انتظاری هایش

صحبت از رکود جنگ داشت

وقتی دژخیمان درد

تا پشت در خانه جلو آمده بود

ومن مردم و زنده شدم

وقتی آن بله ی لعنتی را

با اجبار واکراه

در گلو فرو بردی و بالا آوردی

عق سهمگینی بود

ومن هنوز از آن حادثه

هر روز زخمی تازه می خورم

وتظاهر می کنم زنده ام …

#علیرضا_ناظمی

3

برچسب گذاری شده در: