از دستهایش آب می چکید

وهنگامه ای شد

در رتق وفتق جزئیات کوچه

که دل را به پیوند عمیقی با احساس گره می زد

من به مقیاس های متورم این آگاهی

پیوست شدم

وقتی اقساط دلشوره ها کم نمی شدند

درکور سوی امید

ونسبتهایی باقی بود

میان خاطر خواهی با عشق

و زندگی داشت روی ریل علاقه

  زبانزد خاص وعام می شد

من دانستم

درشامگاهان تبلور اندیشه های عهد عتیق

به سمت روشن کلمه باید رفت

و از ترکیب عناصر تاریخ و زمان

مهربانی را خرید

بار دیگر زاده شد

محبت دشت کرد

وخارج از شگرد های معمول انسانی

احساس خوب ِخواستن را

متبلور کرد

در

اساطیری سخن

انعقاد کلام

باور واژه

بلاغت شعر

ودیگر باره از ژرفای وجود برخاست ایستاد

وبه تصمیم گیری احساسی دچار نشد

رزم شبانه همپای تفکر کرد

ودر نازکای خیال خامش فریادها

لال گریست

به صمیمیت آره باید گفت

خم شد از راستی وام گرفت

پیشتر از آنکه دستی به آغوشی برد

شوق تماشای مشتاقی را درشبهای

شکیب وقرار سنجید

و جای گرفت در پناه معرفت

وزیستن را جانی دوباره بخشید

  درکالبد تن

در تنهایی تا انتهای راه را باید رفت

از مهجوری جوری باید قدم برون گذاشت

 که تماما تمام شود فرصت ِ فرصت سوزی ها

وبی اغراق باید بخشنده بود

سر را

تن را

جان را

در ره دوست…

#علیرضا_ناظمی

4

برچسب گذاری شده در: