دستهای زلالی دارم
چشمهای ابرناکی
وصدای من تُرد است
وشبیه هیچکس نیست
جز خودم !
روزها برایت شعر مینویسم
شبها برایت حرف می زنم
وآشیانهی چشمهای تو
چقدر مرا مجذوب خود می کند
وقتی سوسویحضورت
از پنجره ی نیم خیز
شَرَق شَرَق می زند
برگرده ی آسفالت معابر
ومن چشم درراه
به توتیای چشمهایتوفکر میکنم
ولبخند روشن هرصبحت
به گاه نظاره ی شهر
وقتی از بلندای مهر
قدم بهکوچههایخاکی می گذاری
وحواسدقایق مرا پرت خودتمی کنی
افسونگر بگو !
پشت شیشه عینک دودی تو چه رازی ست
وچشمهای تو چرا پیشتر ازمستی
دیوانه می کنند آدم را
افسانه بگو !
درکجای دنیا رسم است
که با همسایه مهربانی نکنند
دلم روشن است
آمده ای بمانی
وکاج ها گواه حرف های من هستند
حالاکه درشبهای تکراری من
شمعها گواهی انتظارند
خیلیوقتاست بی هوا
بهمنفکر می کنی
من دستهایم رادراز میکنم
توشبیه کبوتری درامان
شانه هایم را لمس می کنی
اشتیاق هر دوی ما به یکدیگر
حرف امروز ودیروز نیست
بیاوبه حرمت آنچه بین ما هست
باران باش
ودر عبور از خیابان
چشم های تقدیرم را هم
به بوسه ای باران ترکن
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها