غزه را دیدم،
که در کفی از خاکستر،
دانههای آفتاب را میکاشت؛
و بر سقف هر ویرانه،
ریشههای ستاره میرویاند
غزه را صدا زدم:
“ای که با چشمانت باران را از پشت سیمخاردارها فرا میخوانی!
ای که با نبض رودخانههای قطعشده نفست میتپد!
ای که بوی نان را
از قلب آتش بیرون میکشی!”
غزه آهسته گفت:
“من قلمروی پرندگانی نیستم که پرواز را فراموش کنند؛
من سرزمین کودکانیام
که ابر را با انگشتان کوچکشان
میشکافند
و ماه را
از پشت دیوارهای سیمانی
دزدکی به خانه میبرند
ای غزه!
تو از جنس آن درختی
که برگهایش را نمیشمارند،
بلکه ریشههایش را
در عمق شبهای جهان میکاوند؛
و میدانند:
هر سنگی که بر سینهات افتاد،
گندمزاری از نور
در حافظهی خاک خواهد رویید
غزه!
تو را میخوانم
با آوای دریاهایی که از چشمانت میجوشند؛
تو را میسرایم
با زمزمهی ستارههایی که بر پیشانیت خانه کردهاند؛
و میدانم:
صبح،
از نخستین پنجرهای که در تو میشکفد،
طلوع خواهد کرد
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها

