در حافظه ی من…
ردِّ پای تو، سه خط شعر
و برگههای کاهی رنگ پریده ای
همچون شبنمی بر لبهی فراموشی می رقصند
لبخندهایم
چون برگهای پاییزی از سر انگشتانم
خروشان می چکند
و در سطرهای آغوش بی پایانِ تو آرام میگیرند…
دستهایت
مثل درخت بیدی که
شاخه هایش را تا افق باز کرده است…
در باور بازوهای من جریان دارد
دارم به بودنت
پشت پنجرههای مه گرفته ی حرفهایبرفی
عادت میکنم
حالا که نقش تو را
فاش مینویسند
رویشیشه ها
قطره های عریان باران
وقتی ردِّ مدادِ من، از سطرهای سروده هایم
تا خطوط ِشکسته ی کاغذ بالا میرود…
بویدلتنگی می وزد
طعم قهوه کوچه را می طراود
و واژه واژه حروف مهتابی من
روی قهوهی تو حک می شوند
حالا که فرصتی ابری
برای نشستن و گریستن
فراهم است
بیا و مرا
به طالع فال قهوه ات دعوت کن:
بگذار قطرهای از تلخیآن چون شبنم
بر لبهی فنجان بماند؛
وقتی
دستانت بر بخارهایشنقش مهر میبندد:
و پرندهای از نور
با هر بالزدن، راز فالت را میدزدد…
تنها من می مانم و
انحنای این فنجانِ شکسته
که ترک هایش مثلِ راهِ کهکشان است
چه پیوندِ عمیقِی ست میان ما
که با هر جرعهی تلخ آن
شیرینیِ نیشکر چون خون
در رگهایمانجاری میشود…
#علیرضا-ناظمی
نمایش دیدگاه ها