دوباره شعرهای پا پتی ام

به جبر زمانه، شمشیرِ برمی‌کشد

بر برفآلودِ خزان

و آب می‌شود در حلقومِ دیده، آه

و آه می‌شود، رود

که چهل چشمه از پلکهایش می‌جوشد

تا چهل منزل را از غروب تا سپیده

در سکوتِ شنزارها طی کند…

در چشماندازِ باد

جایی که خاطره، زخمِ یخزده می‌شود

زیر آتشبارِ شبحِ تعصب –

آنجا که

سکوتِ شنها قفس می‌شکند…

و نفسی تازه می‌شود

در خاکسترِ جهل…

تا قمری را

که از خاک بی روح –

کم کم – بالهایش شکسته است

حتی اگر بالهایش

قلمروی شب را بشکافد –

سایه‌ی تیر خزان

بر پیکرش می‌خزد…

بر شاخسارِ سرو، ایستاده ببینیم

که ریشه‌هایش از بلورِ ستاره‌ها سیراب است…

بادهای بی‌باران

سوزنِ مهتاب را برمی‌دارند

و پرچمِ صلح را

به پارچه‌ی آسمان با کوکِ ستاره‌ها می‌دوزند

تا صداقت، نسیمِ رهایی شود

و نوبرانه‌های جان را

به آغوشِ ابدیت بسپارد، عشق

به آنی…

که دستهای سپیدش

با تیغِ مهتاب

سیاهی را می‌شکافد

و استخوانهایش را رود می‌برد

تا در شکافِ سپیده

جوانه‌ی فریادی سبز شود

 از گلوگاهِ خاک،روییده

و آوازش را باد

در گیسوی سپیده می‌تند

و نامش را

آزادی می‌خوانند…

#علیرضا_ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: