به رقص آمده اینجا، هوای مردادی
به جوششی که در آن ردپای تو پیداست
و باز تاب نگاهی
پر از نسیم تنت
تمام طول شب و روز
با ملیح سخن
چقدر دیده به راه تو باخته مهتاب
در آسمان بلند بزرگ پیشانی
به وقت چیدن نور از ستارههای طلوع
فرو چکیده به سورنای چشم من بیغش
در آن دقایق ابری دیدهی کالم
که فرصت غم و اندوه شاعرانه نبود
بهقدر جرعهای آرامش از تب تندت
تو آمدی و امید دلم فزونی یافت
من آمدم که غروب غم دلت باشم
بیا که آغش چشمان کوچهها باز است
چراغ سبز خطوط مسیر تو، روشن
صنوبران نگاهم که خویش آزارند
بهسمت قافلههای سرود تو خاموش
چهارشنبه که رفت و
شبم پُر از بیتو
گذشت و بینفس و
خواب و خاطره طی شد
غرور عطر تنت همدم دلم شد و بعد
چقدر بیتو ، درختان کاج همسایه
به دور حلقهی مواج دامنت بیتاب
نشسته در وسط حوض ِمستِ مهپاره
به شادمانیِ فرط ِنشاط رقصیدند
و من
کشیده به دامان غربتم خطی
غمی گزیده به پیشانی ام
به بانگ بلند
به فهم غُصه، گِره میزدم سکوتم را
به قاب پنجرهای که به سوی تو وا بود…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها