گاهی در من بیدادگری به نگاهی…
در گیرودارِ شاعرانههایی
ازسمتسینهی سبک سوزان دلتنگی
و حالا به من بگو!
ای مسافر مهتابی مهجورخانه یمهر
چه کنم !؟
پیراهنِ تُنُکِ اندوه را
که بوی دهاندرهی دیوارها را میدهد
از تنِ این تاریکی بِکَنی
وپاهایت را در حوضِ چشمهایم بشویی!
قفلِ دهانِ این سواره را
با کلیدِ گیسوی مهتاب بشکنی
با سایهای از آن قامتِ روشن
روی برفِ داغ ، پلکهایم را آب کنی
وچترِ موهایت را بر سرم باز کنی
تا بارانِ خاطرات،
پایینتر از ابرویِ گذرگاهها ببارد
و از شانه های احساس
این زمستانِ تگرگِ همسایهها را دروکنی
تا در سبزینه ی حضور آفتابی فصل دستهای تو
پای درخت حوصله ی فروردین
درهامون قلبم
فاصله
به اندازه ی رخدادهای دو نیمهشب باشد
بیا و چراغِ همیشهات را
در گورستانِ ساعتهایم روشن بگذار
تا سایههای مُردهام
از روشنایی ات
فرار کنند
تا من باقی بمانمو
بهار ِ آوای چشمهای تو
تا تو بمانی و
درس امید …
که گاهی در من
از نو بیداد میکند
به نگاهی…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها