بگذار در رویای داشتنت
هنگامه برپاکنم
زنی با عطر گل های نرگس
با قامتی افراشته
موهای بلند
ومن که درهوای بارانی تهران تو
قدم زدن یاد گرفتم
گرم همچون آفتاب
داغ چون گلاب آتشین لبخندت
وتبانی دستهایی که
از آستین بالا آمدند
تا درمن رستاخیزی دیگر برپا کنند
در احتمالی ناگهان
فرض محال که محال نیست
چشمها سلام می گفتند
از ماه رنگ گرفتیم
و با ستاره ها مأنوس
در دل شب
به شب زدیم
وهنوز که هنوز است
تا پاسی از سحرگاه
دربندرگاه لنگر انداخته
جادودی مهربانت
به هزار ویک ترفند
حالا خیالم راحت شد
دریا با اقيانوس پیوند عمیقی داشت
ودر شاهراه زمان
دستها دریکدیگر گره شد
صدای تو آشناست
من دیگر تنها نیستم
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها