هنوز چشمهایم به آن نیمه بازِ آفاق است
به مرزی که بیداری را
با نوایِ صلحِ آیینهها گره میزند.
زنی با ردایی از نور
در هیبت طلوع
خندههایش را به باد میسپارد
و به آسمانهای بیقاب
بال میگشاید
به روی سار کوچکِ زمین آغوش می بندد
از نفسهای باد، شرابی از مهربانی مینوشد
برای گنجشکهای جهان، نان هایی از ستاره میپاشد
و با پروانه ها
زبانِ رازهای سبزِ جنگلها را به اشتراک نهاده
رقصِ گلها را به تماشا می گذارد
اما نه تنها تماشا
که ریشههایش را در خاکِ هفتاقیانوس میکارد
و با درختان
قصههای قدیمیِ باران را می بوسد
با کوچهها سخن میگوید
اما ؛کوچهاش اکنون
خیابانی ست از جنسِ رودهای جهان
که از زیر پلهایِ تفاوتهای اجدادی مان میگذرد
دهانِ آب را می بوید
و عشق را
نه فریاد، که میانِ همهمهیِ بیصدایِ کهکشانها
دوباره جاودانه میکند
برای چشمهای خستهیِ پُر ترافیک
چراغی از شعر برمیافروزد
و در دلِ هر عابری
کوهی از برفهای قطبی را آب میکند
تا رودهایش
سرودهای شمال و جنوب را با هم بخوانند
و من
در این آینهیِ بیکرانه ی دلخوشی
واژههایم را همسو با درک مخاطبم
به پرواز درمی آورم
و هر سپیده
پرندهای می شوم
بر فراز مرزهای نقشههای جغرافیا
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها