از قبیله ی دردآمده بود

کوهی از ساروج وآهن به دوش

وسینه اش بوی خاکِ دار قالی می داد

روسری ش را محکم بسته بود

دربامدادی که هوا گرگ ومیش بود

وپستان چارپایان تا حدقه لبریز شیر

سینه به سینه ی راه داد

جاده را بغل گرفت

و پیاده

مشتی خاک درجیبش ریخت

رایحه ی نمناک رطوبت

جانش را جلا داد

آسیمه سر

به خانه باغ‌ برگشت

گمشده اش آنجا بود

نفسش را حس می کرد

وعطر دارچین چایی

وبانگ سلامش را می شنید

برگشت

ماند

واکنون روزهاست

به قصد قربت شعر می گوید

با درختان باغ دوست است

واز نردبان آسمان؛ شبها بالا می رود

حتی وقتی گرگها

به خوابهایش سرک می کشند

 وهنوز او را دوست دارد

وهنوز او را نفس می کشد

این را می توان از سوی چشمش فهمید

ونگاهش

 که همواره به در است

#علیرضا_ناظمی

8

برچسب گذاری شده در: