هنوز

هنوزهای زیادی درسر من راه می رود

وفرصت‌های بسیاری

که گریبانگیر من وشعرمی شوند

ولی من بی‌خیال همه ی این اتفاق ها

دل رابه‌وسوسه ی‌حضورتو می سپارم

وغرقه درعصیان آرامش دلبخواهت

پناهنده می شوم

به جانپناه دستان تو

حالا که کور سوی امیدی هست

وکبوترهای چاهی چشمان مان

واقعیت زندگی شان را

از یاد نبرده اند

درنبردتن به تن ِ

بغض وآهن وتیر وزخم وگلو

بیچاره سیم های خاردار

دشمنان آدمیزاد وحیوان وپرنده

وسلسله ی روبه انقراض

آن فولادهای لعنتی

که شبیه گلوله ازآنها متنفرم

وبه صلح فکر می‌کنم

وبه صبح

وبه لبخندی که از خورشید لبانت برمی خیزد

هجومی سبکبار

در حادثه ای که این بار

قناری ها را عاشق خود کرده است

وسط بوی قهوه وزعفران‌وعود

ورقص سماع سایه ها در سکوت

حالا می شود فهمید

راز خنده های دزدکی تو چه بود

وبرای‌گریه‌

چرا !؟

هردوی ماچشمهایمان را آوردیم

وپیمان بستیم

تا دوباره

کنار هم باشیم

به قصد قدسی آرزوهای قد کشیده

تا درجوششی آرام

چراغی درکوچه‌ی غربت‌دل روشن کنیم

وپشت پا بزنیم

 به خیال‌ِخام ِخزان‌زده ی روزگار

من مانده بودم وحصارهای رنج

تومانده بودی وآغوش‌بازِ درد

وخدا خواست

ویکی شدیم

دروادی شعر قدم زدیم

از هجوم موج های بیقرار رها

با نگاهی شاعرانه

بُر خوردیم شبیه‌ورقهای کاهی

ودرمسیر باد، دردِ اشتیاق را

گره زدیم به پای ابری حوصله‌ی‌اشک

درگشت وگذار فرصت‌های پیش رو

وحالا در این دقایق سوگ

وقتی می شود هنوز

لابلای قِصه های زنی

پرشور

بالا رفت وبالا رفت

تا رسیدن به خدا

وصبورانه ایستاد

نشسته دربرابر آغوش های‌سرکش زمان

وقتی‌رنج الک می کند درزندگی

آتشفشان های تنهایی

وقتی هنوز فرصت ماندن

وعاشقی کردن باقی‌ست

بهار را بهانه می کنیم

ودرسکسکه‌ی سکوت سهم خواهی مان

 قد می‌کشیم در شعر

 تا از گلوگاهِ این خاکستر

جوانه بزنیم

تا ققنوسی برخیزد از جانمان…

#علیرضا_ناظمی

2