با من بگو:

 چگونه‌ای وقتی پنجره‌های شهر، در دلِ شب،

 بغضِ دلتنگی می‌گیرند،

 و دهانِ تو پُر می‌شود

 از سکوتِ واژه‌هایِ مضطرب و ناشنیده؟

 با من بگو:

 چگونه آشتی می‌کند عطرِ تنت،

 با بویِ خاطره‌انگیزِ پیراهنِ راه‌راهِ من،

 آنگاه که می‌رسد به راهرویِ خانه

 در سکوتِ پاگردِ پله‌ها…؟!

 با من حرف بزن!

بگو چگونه است که شب‌ها،

 سجاده‌ات پناهنده می‌شود

به آغوشِ اشک‌هایِ تنهایی،

 و در چشم‌هایِ تو، ابرهایِ تیره‌یِ انتظار،

 جامه‌ی سرخِ امید می‌پوشند؟

 با من،

 از عابرانِ سنگلاخِ کوچه‌هایِ مهر بگو:

وقتی وسطِ چله‌یِ تابستانِ سوزان،

 گل می‌دهند به رهگذرانِ جاذبه‌هایِ عشق…

 #علیرضا_ناظمی

1