لحظه های بیقرار من درپاگرد سالن با چشمانی ازانتظار لبریز دیده به راه آمدنت داستان ها دارند…
با آرامشی عمیق بر قالی احساس تکیه زده ای فارغ از هر نت ناموافق زخمه در دست…
دلخوش به همین مقدار کم روبه سوی بهبودی قلب ها با رأفتی همیشگی چشم خود را گشوده…
مست از بوی قهوه می نشینم روبرویت و زل می زنم در حدقه چشمهایت ولمس می کنم…
تو با من همسفری همیشه بلکه از همیشه هم بیشتر ای همزاد قصه های من آرامشم را…
لبریزی از چکامه های شور وساقدوش توست رایحه ی عطر باد صبا تو از مشرق می آیی…
طعم دارچین حضورت چایی ِ دبشِ آرامش ِ تو وگل خنده های مستانه ات همه نوید بخش…
هرچه سیاهی ست دوست دارم شب را موهای تو را در دل شب موهای تو را… همین…
درمه آلود ِ هوای زیستنم ایستاده ام بر پرتگاه محاصره پرپرم می کند انتظار واین بغض فرو…
همقطار منی درایستگاهی متروکه مشترکا پیاده می شویم وبا هم درمسیرها تنهایی پیش می رویم غافل از…
