صندلی گذاشتم وروبرویت نشستم برایت قهوه آوردم چشمهایت را مشایعت کردم به پنجره نگاه می کردی غرقه…
فکورانه در باغ کتاب اندیشه می چینی و زلال جاری شعر را دمادم در روان روشن خود…
چابک وسراپاشور درهمهه ی غریو درختان جنگل ره به کار زار بودن پیش می بریم بی هیچ…
آمدی در واپسین یک روز سرد با شال کرم وکفش های مشکی آرام آرام و از نفیر…
سهم من از زندگی همین آواهای ماندگار توست درسکوت شبها به وقت خواندن دموکراسی عشق در خط…
همه چیز برمی گردد به تو به فصل خوب خوشه چینی از باغ کتاب به زمان آبیاری…
این روزها لبریز دردند نفس هایم و گرد غم شیشه های عینکم را تیره کرده است بدجور…
از طبقه ی سوم ساختمان حوالی هر بامداد برمی خیزد روحم درشهر پرسه می زند رفتگرها را…
ترانه های مهرت همراه آوازهای دلکش حضور تو و بی تابی های شبانه ام در لَختی نگاه…
آغوش وا می کنم به روی تنهاییش درآذری که قرارمان بود در پاییزی که وعده داده بودم…