در خلوت ِ حسِ لمسِ نگاهت در آمیزشِ چشمها دکلمههای دوستداشتنت لببسته میگریند در سرودی برای رستاخیز…
درد شاید، همین تکرارِ واژهها باشد بر بستر سپیدِ سطرها آنگاه که همه پنجرهها در آغوشِ شرجیِ…
به تو شبخوش میگویم با فانوسی که در دستانم میلرزد …
همراهت هستم… تا خورشیدِ پلکهایت دوان دوان هر صبح از گذرگاهِ ریشهها بدمد در روز تا باور…
پشت ابرِ نگاهت، دستم رو شده است… بگو؛ بر فراز کدام سجادهی اشک چشمانِ بیواژهام اینگونه بیصدا…
به تو دلبستهام… مثل سروی که سرود ممنوعهیخیال درباغ شعرهایش ریشه دوانده و لبریز است چشمانش از…
ماه میشوی… آرام، آرام در سکوتِ واژههای سپیدِ من مثل هالهای در حجاب و زاده میشوی ؛…
ساعت عاشقی از نو کوک شده است عقربههایش هر ثانیه را به نام تو زخم میزنند… و…
چقدر نزدیکیم و چقدر دور… من به این شباهتِ مشترک در تنگنای زمانهای افسردهحال که قاب پنجرههایش…
از کوچ ساحل آمدی دریای من سواره بر موج چشمم درتسخیر ِ امواج تپنده به هوای تنفس…