در پارک
در قلمرو دپارتمان نگاه
احساس خمودی می کند
زنی با سرفه های کوتاه پیاپی
ودرد سینه
با خس خس های خسته از
چرخ بازی روزگار
درنگ های بیشمار
واین دردوسر وراج لعنتی؛ دَرسر
که جز همسایه آزاری “هیچی نیس “
وآغاز جنبشی
به قصد ادراک که در مغزش
شستشو می دهند کله پاچه های خام را
جهان به تشتت دچار است
و اوهام تا درِخانه مشایعت می کنند
جنازه ها را
راه بر عقل بسته
ودنیا از عدالت مینیمال خود
کمی دور افتاده
حرف کمی نیست
زوایای پنهان آدم ها آشکار شده
سنگ می سابد روی سرِ دهر ؛سوهانِ دار
واز نردبان مشقت
رنج بالا می رود نابرابرانه ،برادروار
تا بردار مجازات کند
روزنه ی خیالی ذهن خود را
تا با خیال راحت بمیرد
رازی که سهم پیوند ِ
نسبی و سببی بود باهم
اِستاده شلاق بر گرده ی خانه می زند ؛همخون
وتدارک درک را دورریخته
مثل بچه ها،پاپتی
پوست از کنارناخن خود می جود
به زجر
اینجا چه خبر است
شاهکار خالق چه شد
وانسانیت روی کدام پاشنه چرخید
باید روی کدام خودکار دست گذاشت
که رنگ عوض نکند
ودرست درجایی که به محبت نیاز است
چرا ترک فعل وجه اجباری متن هاست
کینه درکمین
تیر در چله نهاده
ودامن به معصیت گره زده است
واژه های باکره ی معصوم
درست جایی حوالی رزق حلال
درتدارک مرثیه ای مبهم از اخلاق
با چاشنی امید
وقتی همه ی راه ها به خدا ختم می شود
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها