از کوچه ها بوی باروت می آمد
من به تو، قهوه تعارف کردم
چشمت را خون فرا گرفته بود
وتو تنها با لبخندی تصنعی
خوشحالم کردی
چه خوب رسم رفاقت بلدی
از پهلویت خنجر کشیدی
ناگفته دردهایت پیدا شدند
واژه های من امّا ،گریستند
تو با این حال خرابت
چگونه سالهاست
روی پای خودت ایستاده ای
ای مشامت معطر از بوی گلاب
سرشک دیدگان تو
در قاب هیچ چشمی جانگرفته
تا راز درآلود بغض های نیمه شبت
را کسی مرهمی از دواخانه بیاورد
سالهاست تنها من آتش نشان
آن سینه ی دردم وآدر و دود
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها