از رستاخیز حرفی بزنیم
که میدانم
سرود ِسرور ِسینه ی صبور پُردرد است
و زخم تنهایی را،این جانکاه مُسری
در راهروی شب؛ تسکین
می خواهم بدوم
ازپیراهن ابری شعر بیرون بروم
از پنجره هایمه آلود کوچه
با چشمی روشن گذرگنم
و به خیال بارانی محله
آدابِ ناب بودنش
به چهره ام شکوفه کند
عطر او را حوالی دستهایم
در مشت آورم
دوری اش را به اشک ِبوسه ای
به تعلق سر کُنم
وتا خود صبح
در ویرانه هایی
که هق هق می زنند
به ضیافت نور
سلام بگویم
وپرتوِ نورِ صبحگاهش را
درظلمت شب
به آغوش چشمهایم درآویزم
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها