در این شبِ وسوسه‌های بی‌قرار

اشک‌هایم چون شهدِ قندِ

تحتِ ضرباتِ بی‌امانِ زمانه

ذره‌ذره می‌شکنند…

دلم را می‌فرستم

به پیشبازِ خاطره‌هایی که

پشتِ پنجره‌های قدیمیِ حافظه

هنوز دست تکان می‌دهند.

به دامنِ اشتیاق

دست می‌برم

و انگشتانم را

در خاکِ نمکینِ ریشه‌هایِ زلفِ تو

به جستجویِ چشمه‌هایِ پرشور شعف می‌بافم

از شوق

چشمانم

هم می‌خندد و هم می‌گرید،

چون برگ‌هایِ بیدِ سحرگاهی

که هم شبنم می‌چکاند و هم می‌رقصد

به راستی

این چه عطشِ سهمگینی ست

که وجودم را

به ریسمانِ اشتیاقی شاعرانه

مثلِ گره‌هایِ دریا بر صخره‌ها

محکم می بندد؟

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: