در آتشِ نگاهت
که هر بار
شاخههای بیقرارم را
میسوزاند
قد میکِشم تا قامتم
چراغِ شبانیِ ماه شود
بر فراز تپههای سکوت…
شب، وقتی باد، دامنِ سپیدت را
پر از بوی عطشِ زمینِ خشک
تا زانوی ستارهها بالا میزند
دستهایت را گره میزنی
به نخِ پنجره
و من…
تنها یک آرزو دارم:
پیراهنِ کهنهات را
با سوزنِ مهتاب
بدوزی…
حتی اگر تهِ جیبش
تنها سکّهای باشد
به نامِ «امید»
خوشبختم
اگر لبهایت را
که هنوز ردِّ دندانهای اضطراب را
رویشان میشمرم
بر گردنم بیاویزی
آنجا که صدای خندههای قدیمی ات
از گلوگاهِ زمان
به رنگِ شیرِ مادر جاریست…
در فصلِ رویشِ دانههای مهربانی…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها