روز وشب چه فرقی می کند

وقتی همه جا خسوف است

خسوف است، اما شاید از لابه‌لای ابرهای شکسته‌ی قلبم، ستاره‌ای بی‌پروا بگذرد…

تو که آمدنت بازتابِ رفتن است

بیا و در این آینه‌ی ترک‌خورده

تصویرِ رفتنت را با دستهایت پاک کن…

دستهایت را

مثل پنجره‌ی قدیمیِ خانه‌ی مادربزرگم می‌بینم

که هر بار باز می‌شود

بوی نان داغ و

سایه‌ی صندلی خالی، روی دیوارِ زمان می‌خزد…

پشتِ گلویم طعمِ انگشتانت را

مثل دانه‌های‌انار ترک خورده می دانم

صدای باد فوران دارد

                    نجوای پیرزنها در کوچه

             یا شاید تنهاییِ من در ساعتِ سه…

خسوف باشد!

من چاقو را از گلوی زمان می‌کشم

 مارماهیها، حلقه‌های ستارگانِ مرده را می‌جوند

و روی سنگفرشِ این شب

نقشِ پایت را با خونِ ستاره‌ها می‌دوزم

هر روز

   و هنوز

ستاره‌ای بی‌پروا

   در گلویم می تپد

مثل نبضِ شهری که خاموشی‌اش را فراموش کرده…

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: