خِفْت خِفْت بالا آمده

تمام حِقدهای در مدفن سینه ات

 از سُرفه های مدام

بگو تقاس کدامین باغبان ابله را می‌دهی

  وقتی پاهایت

  در آبله‌ی پلکان دارها

  هر روز

  تاوان نگرانی گرانیِ ابریشمی ست

  که از شانه‌های فرسوده‌ی درختان می‌بارد

  و هر شاخه، رشته‌ای از اشک است

  وقتی خونابه انار انگشتانت

نقش چپ و راست

به تارهای  چنگ می زند

پودها آئینه‌ی گل می شکنند

در خاطر تاروپود زمان

بی آنکه بدانند

سر فصل این قِصه

غم هایی‌ست سر به مُهر

مثل نامه‌ای که آدرسش را باران پاک کرده

 و از آغوش رم کرده رمه ها

تا رنگاب نبش دیوار بازار

سرک کشیده ، هفته ها

تا التیام جیبهای

متروک  از دست باشند

وقتی هراسی در چله زمستانِ خانه است

 و سفره‌ها ؛ جز به نان فتیری منقش نیست

بگو

چه می دانی از

آغوش پلکانی آب انبار فقر

 با ترکهای یخ‌زده بر پیکرِ تشنه‌ات

که باید بغل گرفت آنها را

هر صبح، هر شب

بگو

  رها نمی‌کنی آرزوهای نبافته‌ات را

  تــــــــــــا دهان مورچه‌ای در کوچه

  زخم نشود به جوی نان

  که از گرسنگیِ دیوارها می‌چکد

 بر گرده ی دفتین

دستهایت شاید منگنه کتابی باشد…

باغچه آرزوهایت همینجاست

بگو در محال کدامین باوری

حالا که  دامنت را بافته ای به سفره ی زندگی

تا چراغی برگیری از  شب چره روزگار

و شعله را بدزدی از نفسهای بیدار ستاره ها

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: