آمده‌ای تا خانه‌ی ویرانِ مرا

 درهم بپاشی

 از این آشفته که دیگر هیچ نمانده—

و ببری‌هستی ‌مرا که

 تهی‌ست‌از‌هرامیدی

شکایت دارم ؛

 اما از کِه؟

نمی دانم؟

و تنها

در این تنهاییِ بی‌پایان

به شِکوِه فریاد می زنم

 آمده‌ای تابِرُبایی

 آخرین ذرّه‌ی آرامش را هم

از چنگِ ناتوانم …

 با آن موهای شِکَّرین

که می درخشند ومی سوزند

 شب گونه و قهوه ای

بر گونه های مبهوت من

و آن گُلِ یاسِ بنفش

 که در آینه‌هایِ خیالم

 شکست

 و رنگِ امید را از روزنه ی آسمانم دزدید…

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: