داشتنت احساس خوب شادی ست

حالا که دستهایت را

زیر سَرم دارم

ودوست داشتنت خصوصی ترین

تصمیم زندگی ست

سالها مشروط زیسته ام

برای اینکه بتوانم

در حجم انبوه فاصله ها

همدمی داشته باشم

از جنس عشق

شورشگر چون زمان

آرام چون سکوت

وسرشار از مهر

همچون خورشید

وحالا درگردیسی بزرگ زمان

دقایق گشت

وخدای آرزوهای من

پیدا شد

گمشده ی سالهای غربتم

در اساطیری روزگار اکنون

زنی درکسوت سکوت

باقلبی سلیم

هم پیمانی ابدی

با دستانی سخی

ودامنی پرازشعر

بین ما

احتلاف طبقاتی نیست

شبیه هم در عبور از کوچه های واژه ها

شاعریم

صبوریم چون مورچه

با درخت نسبت داریم

کتاب می خوانیم

شعر تنفس می کنیم

دیگر نگرانی معنایی ندارد

برشانه هایم بذر امید کاشته

دستهایش

ولبانم را دوخته است

مانند پرده ای به

عمق فلسفی نگاهش

استعاره می داند

دلنوشتن بلد است

پرنده بودن می داند

وراز آشنایی مان را

در تبلور احساس جستجوگر است

دستهایش ساعت مچی زمان مرا

بازکرد

چشمهایش با اندوه ناسازگار من گریست

وزمانی که غورباغه ها

ابوعطا می خواندند

درگوشم زندگی را نجوا کرد

پاهایش ساکن اهلی روزهایم شد

مجال به سخن داد

 چشمهای مرا به توده هایی از توت های سفید

روشن ساخت

مرافهمید

شناخت

بارید

سبز شد

وبادبادکی از مقیاس های فاصله را

در هوا برقص درآورد

که هان!

ای پسرِ پرندگی های من

در دست من است سرنوشت تو

اوگفت:

هنگام سوختن فرصت ها

ما مقصر نبودیم

حتی برای سوخت شدن عمرمان

کسی را مواخذه نکرد

گفت:

فراموش می کنیم

ومی بخشیم

رنجهای دیروز وعاملانش را

ودردفترش نوشت:

مهربانی چیز خوبی است

کاش صداقت باران را

 می شد به آسودگی

لای پتو پیچید وباخود

به رختخواب برد

و در آغوشش می شد قدم زد

تاکسی زمان را متوقف کرد

من گفتم:

چه حسی داری!؟

از این روزهای خاطره

خندید:

وبا لبخندش

گفت تو دیوانه ای…

وچقدرسخت است

شهرما پل ارتباطی ندارد تا ما

سوار براسب خیال

به آنسو برویم

دامن اشتیاق گره بزنیم

 زندگی کنیم

وبفهمیم ابدیتی دارد

غرق شدن درلذت درک او

به او می گویم:

کفش های تنهایی کفایت می کند

چیز دیگری نیاورده ام

من را به تیمت دعوت کن!

شهرآورد نزدیک است…

 من تصمیم به ماندن دارم

اشک مجالش نمی دهد…

 #علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: