شب رابه سان پرنده ای
درآغوش می کشم
به رسم خوبانسانیت
با بویی کودکانه
وبوسهای عمیق
از حس ِباز ِپنجره
وقتی درمن راه میرود ابر
وشوق تماشای ماه
میبلعدحوصله ی بی تاب چشمهایم را
در حافظهی طغیان مهتاب
در دقايقی که
فرو میریزند از پلکانتاریکی
شهابهای آسمانی
طبق قانون سوم آگاهی نیوتن
آنهنگام که رو می کنند
ستاره ها چشم های بارانی شان را
دلسوزانه در صیانت از
مرزهای مهر
و کارمن فقط سکوت است
در کنارگذر نگاهیکه
بوی بهار داردو
طعم تازهی
سفره های دلبستگی
با اشکهایخیسی
که تاوان خندیدن سنگین ماست
درگوش شب…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها