چشمانتراچه بنامم!
تاراجگر !
جادوگر !
بلوا!
یا
زیبای خفته!
آهوی ختن !
وچقدر عمیقند نگاه های تو درمن
گاهگاهی که
دل به نازکای نگاهت پیوند می زنم
و آرام درآن
سبز!
خاکستری!
یا قهوه ای چشم ها!
رها از هرچه تعلق غَرق در قُرق آن
صمیمیِ بیکرانه می شوم
که هر روز
زیباتر وزیباتر جلوه میکند
هی خاتون من !
هی دلارام روزگار اکنونم !
دستهای مرا می گیری
ودررخوت این روزهای فاصله
تاکجاها با خود می کشانی ؟
این روزها که از شدت علاقه
من همواره درپیچ وتاب
قُل قُل غَلیان احساس
درهوای معتدل معصوم غمزه ی آن
دوگوی مروارید
غرقه می شوم
و
گاهگاهی که
بیدارباشحظ نگاهت
حوصله یاتراق دراتاق را سرمی برد
دستانت رامیگیرم
به خیابان می رویم
ودر چهارباغ خیال قدم زنان
درگریه های هم
آرام
آرام
آب می شویم
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها