شب

آرام آرام

بغل می گیرد تنهایی هایم را

درست مثل عصرهای زمستانیِ دم غروب

که کلاف خیالم ناگهان

پاره می شود

 به تلنگر صدایت

تو از بزرگراه زندگی می آیی

آرامشِ‌عمیقِ فاصله ها

از جاده می‌رسد

و رشته‌ی کلام مهربانی‌هایت

به الفتی‌

فارغ از هر سوگی

می ریزد

 درجان بیقرارم

من دست وپایم را گم می کنم

تو نبودی

و تحمل این جراحت راحت نبود

آمدی ومعنی امنیت را

فهمیدم

درست جایی

که اندازه ‌ی دلتنگی هایم

قدکشیده بود تا سر دیوار

و نوازش دستهایت را

که گم کرده بودم

دوباره درچهارراه خوشبختی

پیدا کردم

با همان سخاوت کبوترانه‌ی قدیمی

وبا همان لطافت طبعِ

محجوب و دوست داشتنی

خوشحالم‌که هیچ چیز

قرار دونفره ‌ی مارا به هم نزد

حتی خوابِ نیمه شب

توآمدی

ومرا از این سلول انفرادی

بردی به مرزهای آزاد آرامش

چشمهایم را بستم

دستهایت را بوسیدم

تا مگراین بار

این ترنم مهر

این الفت شبانه‌ی‌ نقره فامِ

نگاه ونفس‌وبیداری

 این قصه‌ی گرم وگیرای‌‌مهتابی

 خواب‌ نباشد

#علیرضا_ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: