در تمامی خوابها کبوترهایی بودند قاصدِ بذرِ شعف که در چشمانشان مهر روییده بود و چینِ غم از پیشانی برمیداشت بالِ پروازشان گنجشکهایی، حوالی خطوط سفید عابرِ خیابان به دور از هیاهوی چراغقرمزها آرزو میچیدند در کالبدِ شهر نبضِ ساعتها آرامتر از قبل میزد چشمانِ…
دستهای ما راویان نشاطند که به هم رسیدهاند با کلی خاطره: از درشکههای قدیمی و اسبهای زینشده تا عمق روایتِشهری نو از دوچرخه تا ماشینهای روز ما مسافرانی پناهنده به شب گاهوبیگاه با نوستالژیهایمان قدم میزنیم زیر درختهای نارونش و میایستیم لحظهها برای شمردن خودرودهای…
فردا، روزی سرد خواهد بود و سنگین از ارتعاش پاییزی درختان و هوای کوچهی ما لبریز خواهد بود از دوردستهای فاصله شبها ترسناکتر خواهند شد و ستارهها دیگر نخواهند رقصید ماه دیگر حوصلهی زایش نور ندارد و تگرگ،در کام آسمان ریشه میدواند مهتاب چارقد صبر…
