آمدی و در شعرهایم شکوه حضورت غوغا کرد نوشتم : پرنده نوشتم :باغ نوشتم :بهار نوشتم : گل و تو در باغ ، بهار را جشن گرفتی به گل ها محبت کردی به پرنده آب دادی و دستهایت را سخاوتمندانه به لطافت ابرها گره زدی…
لبریز آهم لبریز درد و توهّمی عمیق در انگاره های این بی امان اشتیاق و این مزمن اندوه که سترگی آن شانه هایم را خم کرده است مرا به حجم دلخواهی از یک دلبرانه مهر به قدر آغوشی مرهم و به اندازه عمیق تُرد احساسی…
تنگ شبیه پیراهنم که حجم انبوه عشقت را درسینه بر نمی تابد من با تو جهانی از نو ساخته ام که در آن ، راوی شیفته هیچ زنی نیست من تنها به آرامش فکر می کنم و سکوت مرداب وار پلک هایت که دیر زمانی…
از بستر زخم های کوچه آمده بودی بار درد تنهایی به دوش نشسته درساحل هیجان با چشمانی خیس باران دلت اما قُرص صدای پای خدا را در خلوت دیدگانت می توان دید دستت در دست شعر هرم نفس هایت مهر دلت اما … قُرص ِقُرص…
دل آشفته دیدمت و بسان مستان بود چشمهایت با موهای رقصان درباد می رفتی خرامان خرامان آه از دل برکشیده وشادی از دلت پرکشیده نبینمت غمناک باشی جهان در تکاپوی نام تو رنگ وفا گرفت برخیز از این عزلت نشینی غم بنشان به رقص آر…
در جنبش تبادلات ذهنی آرامش را مانی که در بیداد شوکران زمان حکم بهاردارد بهاری همراه با تنفسی شور انگیز که خون چکان است به قلب وخون ریز است به رگ نمی دانم چه حکمتی ست که عاشقان همیشه دورند و مهجور… #علیرضا_ناظمی 5
ما خواب بودیم وناف ما را به صدقه سری خوشبختی کنار آیینه ی بخت با گلهای خرزهره بریدند آفتاب درکرت های حوالی جوانی مان پیچید پشت سرمان کف زدند، جیغ کشیدند امان ازاین مردم وحالا سالهاست گوشه ی این مزرعه ی لم یزرع کز کرده…
سوگند به ژرفای این حس پاییزی به برگ ریزان های لبریز آه به تهدیستی درختان وآغوش ها به بی گمان بارش باران و سر ریز اشکهای مان که من با امیدی مملو از حضورت عشقی لبریز حَظّ نگاهت وغمزه آخرین دلتنگی های تابستانی ات کوچه…
در امتداد کوچه ی مهتاب نشان تو را از ستاره ها گرفتم تشبیه بلیغ دلتنگی من حجم عمیق دلواپسی هایم لابلای لُب ِ این کلمات محزون هیچ مرا آرام نمی کند هنوز هم تو نیستی ودر سرم بوق قطاری شبانه روز سوت می کشد… #علیرضا_ناظمی…
دستهای تو دستهای من آغوشِ یک پیمانِ ابدی ست در ترسیم چینه ای از پناهندگی سینه هایی تپنده در پاییزی ترین فصل انتظار #علیرضا_ناظمی 2